داستان نوجوان | یک مربی عالی
  • کد مطالب: ۲۴۹۸۱۸
  • /
  • ۰۳ مهر‌ماه ۱۴۰۳ / ۱۲:۳۴

داستان نوجوان | یک مربی عالی

نرمش و ورزش کردن خیلی خوب است. آدم را برای مسابقه آماده می‌کند. همه‌ی ورزشکارها پیش از مسابقات حسابی ورزش و تمرین می‌کنند.

لیلا خیامی - نرمش و ورزش کردن خیلی خوب است. آدم را برای مسابقه آماده می‌کند. همه‌ی ورزشکارها پیش از مسابقات حسابی ورزش و تمرین می‌کنند. بچه‌های تیم عقاب هم می‌خواستند برای مسابقه آماده باشند.

علی آهی کشید و گفت: «کاش می‌شد ما هم برای ورزش می‌رفتیم پارک ملت. تیم کرکس قرار است هر صبح برود پارک ملت نرمش کند. می‌گویند این‌جوری برای مسابقه آماده‌تر می‌شوند. مربی هم دارند.»

رضا گفت: «ما چه‌کار کنیم؟ ما که نمی‌توانیم تنهایی برویم. مامانم گفته است باید یک بزرگ‌تر همراهمان باشد تا اجازه بدهد بیایم.» سعید لگدی به توپ جلو پایش زد و گفت: «مامان من هم همین را گفت.»

احمد همان‌طور که روی ترک دوچرخه‌ی رضا لم داده بود گفت: «باید یک مربی پیدا کنیم، یکی که هم بزرگ‌تر باشد هم بتواند مربی ما باشد. مهم‌تر از همه، پول هم نگیرد وگر‌نه تیم عقاب حتما مسابقه را می‌بازد. کرکس‌ها دارند حسابی تمرین می‌کنند.»

بچه‌ها همه با هم آهی کشیدند، سرهایشان را تکان دادند و گفتند: «از کجا مربی پیدا کنیم؟!» همین موقع بود که سبحان لبخند‌زنان سرش را بلند کرد و گفت: «من یکی را سراغ دارم.»

همه دور سبحان جمع شدند. سبحان نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «داداشم، داداش‌بزرگه‌ی خودم.» علی لپ سبحان را کشید و گفت: «راست گفتی! قبلا هم مربی ورزش بوده.»

سعید شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «من که فکر نمی‌کنم قبول کند. چرا باید قبول کند وقتش را صرف کرده و مجانی مربی ورزش ما بشود؟!» سبحان دوباره لبخندی زد و جواب داد: «مجانی که نه. عوضش برایش یک کاری انجام می‌دهیم.»

بچه‌ها همه با تعجب سبحان را نگاه کردند. سبحان که انگار خوشش آمده بود بچه‌ها را هیجان‌زده نگه دارد، کمی ساکت ماند. سپس همان‌طور که کوله‌پشتی‌اش را به بچه‌ها نشان می‌داد گفت: «حتماً می‌دانید که او مغازه‌ی تولیدی کیف مدرسه دارد.

دنبال شاگرد می‌گردد تا عصر‌ها در بسته‌بندی کیف‌ها کمکش کند. اگر هر یک از ما چند ساعت برود و شاگرد مغازه‌اش بشود داداشم هم راضی می‌شود بیاید و مربی ما باشد.»

احمد با هیجان گفت: «اینکه خیلی عالی است. بیایید ابتدا از پدر و مادرهایمان برای این کار اجازه بگیریم. یعنی فکر می‌کنی برادرت هم قبول کند؟» سبحان شانه‌هایش را بالا انداخت و همان‌طور که از جایش بلند می‌شد گفت: «خب برویم از خودش بپرسیم!»

و جلوتر از دیگران راه افتاد به‌سوی مغازه‌ی داداشش که آخر کوچه بود. بقیه‌ی بچه‌ها هم پشت سرش راه افتادند. دم مغازه که رسیدند، داداش سبحان حسابی سرگرم کار بود.

تا بچه‌ها را دید، لبخندی زد و گفت: «وای، چه به موقع آمدید! بیایید کمک که دست‌تنهایم.» بچه‌ها با عجله و بدون غر زدن رفتند داخل مغازه و مشغول بسته‌بندی و مرتب کردن کیف‌ها شدند.

داداش سبحان تا رفتار بچه‌ها را دید، فهمید خبری است و لبخند‌زنان پرسید: «حالا با من چه‌کار داشتید؟ بگویید چه می‌خواهید!» بچه‌ها ساکت به سبحان نگاه کردند.

سبحان هم ماجرای ورزش صبحگاهی در پارک ملت و مربی و کار در مغازه را به داداش گفت. داداش سبحان که عاشق ورزش بود و خیلی وقت بود دلش می‌خواست باز مربی باشد و ورزش کند، با خوش‌حالی قبول کرد و گفت: «چی بهتر از این؟!

فقط قول بدهید هر روز عصر یکی‌تان بیاید کمک من.» بچه‌ها که حسابی ذوق‌زده شده بودند، با جیغ و داد و سر و صدا گفتند: «جانمی! جان حتما. بهتر از این نمی‌شود!» صبح روز بعد، اول صبح، همه‌ی بچه‌ها با لباس ورزشی در پارک ملت حاضر بودند.

بپر بپر می‌کردند و می‌دویدند و داداش سبحان سوت‌زنان به آن‌ها نرمش می‌داد. بچه‌ها خوشحال بودند و همان‌طور که به چرخ و فلک بزرگ پارک نگاه می‌کردند، لبخندزنان حسابی تمرین می‌کردند.

می‌خواستند برای مسابقه حسابی آماده باشند. می‌خواستند تیم عقاب کرکس‌ها را شکست بدهد.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.